سید مجتبی نعیمی
اگر نگاهی اجمالی به نظریههای موجود در حوزه روابط بینالملل و سیاست خارجی بیندازیم، متوجه میشویم که در اکثر این نظریهها، برای نظام بینالملل حالتهایی از نظم را متصور شدهاند که وجه مشترک همه آنها وجود عنصری به نام «ابرقدرت» در ساختارهای مختلف جهانی است.
از مهمترین نظامهای ترسیمشده در نظریههای عموماً امریکایی روابط بینالملل، میتوان به نظام مبتنی بر یک قطب، نظام مبتنی بر دو قطب و نظام چندقطبی اشاره کرد. در نظام تکقطبی که برقراری و استیلای بر آن از آرزوهای ایالات متحده بوده و در صحنه بینالمللی چنین نظامی کمتر روی تحقق به خود دیده و بنابر دیدگاههایی اصلاً محققنشده، یک کشور ابرقدرت جایگاه مدیریت جهانی را تصرف کرده و با کنترل آلترناتیوهای مختلف مؤثر بر روی رفتار سایر کشورها، سعی میکند تا منابع جهانی موجود را به سمت تأمین منافع بهظاهر ملی، ولی در اصل، تأمین منافع الیگارشی حاکم بر آن ابرقدرت، هدایت کند.
این نقشآفرینی ابرقدرتگونه، در نظامات دوقطبی و چندقطبی نیز دیده میشود با این تفاوت که کمیت ابرقدرتها با توجه به شرایط جهانی متفاوت بوده ولی در کیفیت ایشان تغییر ماهوی خاصی رؤیت نمیشود؛ در نتیجه، آن چیزی که در نظام معنایی ماتریالیستی باعث میشود تا ما کشوری را به مثابه یک ابرقدرت تصور کنیم آن است که وی بتواند با توسل به منابع و ابزارهای مالی و نظامی، سایر کشورهایی را که به وی متصل شدهاند و خود را در ذیل آن ابرقدرت تعریف کردهاند، یا با روشهای مسالمتجویانه یا با توسل به جبرهای ناشی از فشارهای اقتصادی و نظامی (که غالباً ترس چنین رفتارهایی در پس روشهای مسالمتجویانه نیز وجود دارد) در جهت سیاستگذاریهای بینالمللی خویش هماهنگ کند…