یورش مزدوران رژیم ستم‌شاهی به مدرسه فیضیه

بعدازظهر آن روز (دوم فروردین ۱۳۴۲ ـ ۲۵ شوال ۱۳۸۲) مجلس سوگوارى در مدرسه فیضیه برقرار بود و از آنجا که مدرسه مزبور، در کنار صحن مطهر و در میدان آستانه قرار دارد ـ که قهراً محل گذر و رفت و آمد زوار و مسافران مى‌‏باشد‏‏ مجلس مزبور با ازدحام کم‏‌نظیرى تشکیل شده بود. تمام صحن حیاط، بالکن‏‌هاى طبقه دوم و شبستان‌‏هاى مدرسه از جمعیت انباشته بود.

در میان شرکت‏‌کنندگان همه‌‏گونه افراد: پیر، جوان، شهرى، روستایى، روحانى، فرهنگى، دانشگاهى، نظامى، بازارى، کارگر، پیشه‌‏ور، کشاورز و … به چشم مى‏‌خورد؛ لیکن اکثریت شرکت‌‏کنندگان را دهاتى‌‏ها و روستانشینانى تشکیل مى‌‏دادند که از امور سیاسى و جریانات روز یا به‌کلى بى‌‏اطلاع بودند و یا آن‌که خیلى سردر نمى‏‌آوردند.

قیافه‌‏هاى مرموز، غیرعادى، اهریمنى که از آن‌ها شرارت و هرزگى مى‌‏بارید نیز در میان انبوه جمعیت، جلب‌‏نظر مى‌‏کرد و بنا به گفته یک زائر، بوى زننده الکل که در فضاى مدرسه پیچیده بود، شامه‌‏ها را مى‌‏آزرد و انسان را به یاد میکده‏‌هاى قدیم تهران مى‌‏انداخت!

کامیون‏‌هاى نظامى مملو از سربازان مسلح که از روز پیش به قم آورده شده بود، با بوق‏‌زدن‌‏ها و گازدادن‌‏هاى ممتد و پیاپى و ایجاد صداهایى گوش‌خراش و سرسام‌‏آور وارد شهر شد و در میدان آستانه، مقابل مدرسه فیضیه ایستاد. عنوان «لشکر گارد ـ گردان مخابرات» که روى کامیون‌‏ها نوشته شده بود، جلب‌‏نظر مى‏‌کرد. اطراف مدرسه و میدان آستانه از مأموران انتظامى و به اصطلاح امنیتى موج مى‌‏زد و مدرسه کاملاً در محاصره قرار داشت. حرکت‏‌هاى مرموزانه که در داخل مجلس صورت مى‏‌پذیرفت، وجود افرادى با چهره‏‌هاى ناآشنا، خشونت‏‌بار، رعب‏‌انگیز که بوى شراب از دهان‌شان بیرون مى‌‏زد، رفت ‏و آمدهاى غیرعادى، نقل و انتقالات نظامى در بیرون مدرسه، آمادگى مأموران انتظامى و … همه حکایت از یک نوع توطئه خطرناکى مى‌‏کرد که در شرف وقوع بود.

در این هنگام آقاى انصارى ـ‏‏گوینده معروف قم‏‏ بر عرصه منبر قرار گرفت و راجع‏ به زندگى حضرت امام صادق(ع) و کوشش‌‏هاى دائم و دامنه‌‏دار آن حضرت در آگاه‏ ساختن مردم به حقایق قرآن و مکتب تشیع و کارشکنى‌‏هاى شدید مخالفان و معاندان در مقابل آن حضرت داد سخن داد، آن گاه از حوزه علمیه قم به عنوان «دانشگاه امام صادق» و «سربازخانه امام زمان» سخن به میان آورد و رشته سخن را به نقش حوزه‌‏ها در حفظ و حراست احکام اسلام و استقلال ایران کشانید که یک‌باره صداى پرمهیب صلوات در فضاى مدرسه پیچید و سخن او را قطع کرد! او بى‏‌اعتنا به این صلوات بى‏‌مورد، خواست به سخنان خود ادامه دهد که بار دیگر صداى رعدآساى صلوات او را از سخن گفتن بازداشت! او گویا متوجه نقشه‏‌اى که در کار بود نشده بود و به گمان این‌که مردم روى عدم تشخیص و توجه و به‌‏طور اتفاقى صدا به صلوات بلند کرده‌‏اند! از شنوندگان درخواست کرد که بی‌جا صلوات نفرستند، هرگاه صلوات فرستادن لازم باشد، خود او دستور خواهد داد و … به محض آن‌که لب به سخن گشود، بار دیگر صداى صلوات طنین افکند!

یک جوان پرشور روحانى به اسم «سیدرضا موسوى اردستانى» که نزدیک منبر نشسته بود، مردى را دید که در کنارش نشسته، مرتب صدا به صلوات بلند مى‌‏کند، به گمان آن‌که تمام این بساط زیر سر همین یک نفر است به او حمله کرد و مشت محکمى به دهان او کوبید که یک‌باره صدها مشت از چپ و راست بر سر و صورت آن سید روحانى فرود آمد که به‌کلى او را گیج و از خود بی‌خود ساخت! عمامه از سرش افتاد و همانند توپ با مشت‏‌هاى سنگین نابکارانى که اطراف منبر را تا شعاع وسیعى اشغال کرده بودند به هر سو پرت شد و با زحمت، خود را از آن صحنه بیرون کشید!(نهضت امام خمینی ج۱ ص۳۶۸-۳۶۷)

مردم که متوجه روی دادن حادثه‏‌اى در پاى منبر شده بودند، از هر طرف سر می‌کشیدند تا ببینند چه جریانى روى داده است و بعضى از جاى خود برمی‌خاستند و می‌کوشیدند خود را به محل حادثه نزدیک کنند، لیکن آقاى انصارى که سخت کوشش داشت آرامش مجلس به هم نخورد، کوشید که با شوخى و بذله‏‌گویى جریان را به اصطلاح «ماست مالى کند»! از این رو مردم را دعوت به آرامش و سکوت کرد و اظهار داشت: «بنشینید! چیزى نیست، چند نفر پاى منبر ما، سر یک دانه سیگار کشمکش داشتند! تمام شد»! و از آنجا که دریافت تمام افرادى که دور منبرش چمپاتمه زده با چشمان شرارت‏‌بار به او خیره شده‏‌اند، به گفته خودش «عوضى»! هستند که براى برهم ‌زدن مجلس و آشوبگرى به آن‌جا آمده‏‌اند، کمى وحشت کرد و لحن سخن را عوض کرد و با زبان نرم خواست آن دژخیمان وحشى را رام و آرام ساخته، از شرارت و آشوب‌گرى بازدارد! از این رو با لحنى ملایم اظهار کرد: «ما که با کسى سر جنگ نداریم، ما در اینجا جمع شده‏‌ایم تا براى ششمین پیشواى شیعیان، ذکر مصیبتى بکنیم و اگر حرفى می‌زنیم، سخنى می‌گوییم، جز نصیحت مشفقانه منظورى نداریم، ما وظیفه داریم خیر و صلاح ملک و ملت را …» صداى صلوات بار دیگر طنین افکند! او که از این صلوات فرستادن‏‌ها و در حقیقت «پارازیت» دژخیمان شاه به ستوه آمده بود، یک‌باره فریاد کشید: «آى مردم! آى مسلمان‏‌هایى که از صدها فرسنگ راه به این شهر مقدس آمده‏‌اید، به شهر و دیار خود که بازگشتید به همه برسانید که دیگر به روحانیت، اجازه ذکر مصیبت براى رئیس مذهب جعفرى هم نمی‌دهند…» که بار دیگر صداى صلوات، رشته سخن را از کفَش ربود! او که می‌دید به هیچ‏‌وجه نمی‌تواند سخن بگوید و اوضاع وخیم‌تر از آن است که فکر می‌کرده است، فوراً سر و ته مطلب را جمع کرد و از منبر پایین آمد.

به محض آن‌که آقاى انصارى قدم از منبر پایین گذاشت، یکى از دژخیمان شاه از جا پرید و میکروفن را گرفت و عربده سرداد: «به روح پرفتوح اعلیحضرت فقید رضاشاه کبیر»! بلندگو قطع شد و صدایى از میان جمعیت برخاست که: خفه‏‌شو!

مجلس بر هم ریخت، داد و فریاد، حمله و فرار، حرکات دیوانه‏‌وار و وحشت‏‌انگیز، عربده مستانه، صداى دلخراش بگیر، بگیر، بزن، بزن! و … مردم را به‌کلى کلافه و حیرت‌زده کرده بود! کسى نمی‌دانست چه خبر است؟ حمله و گریز براى چیست؟ و حمله از طرف کیست؟ وحشت و دلهره همه را گرفته بود و از آنجا که بیشتر شرکت‏‌کنندگان در مجلس، اهل دهات و روستاها بودند و از اینگونه مناظر غیرعادى و مرموزانه کمتر دیده و شاید هرگز ندیده بودند، سخت وحشت کرده، پا به فرار گذاشتند! هجوم مردم به سوى درب خروجى مدرسه به اندازه‏‌اى شدید بود که حرکت به کندى و زحمت صورت می‌گرفت و خارج شدن را دشوار می‌کرد. هرکس می‌کوشید به هر صورتى که هست پاى خود را از مهلکه و معرکه بیرون بکشد! و جان خود را نجات دهد!

دیرى نپایید که مدرسه از جمعیت خالى شد! فقط روحانیان و عده‏‌اى از مردم باقى ماندند با مشتى دژخیمان خون‏‌آشام شاه که همانند درندگان جنگل، مرتب نعره می‌زدند و حمله می‌‌کردند.

دژخیمان شاه که تعداد آنان از هزار نفر تجاوز می‌کرد، یک شکل و یک قیافه: سرها را به فرم آلمانى زده، لباس‌‏هاى دهاتى شکل، هیکل‏‌هاى وحشت‏‌انگیز و زمخت همانند خوک پروارى، با چشمانى شرارت‏‌بار و خون‏‌گرفته، مست و مخمور، مشت‏‌ها را گره کرده، میان صحن مدرسه به هر سو می‌دویدند و عربده «جاوید شاه»! می‌کشیدند!

این «گروه بی‌پدران» بنابر اظهار افراد وارد، غالباً زاییده آمیزش نامشروع مردها و زن‏‌هاى فریب‏‌خورده، هوسران و آلوده هستند که پس از رها شدن در کنار کوچه و درب مسجد به شیرخوارگاه‏‌هاى شهردارى برده می‌شوند و در آنجا پرورش یافته، در دامان مزدوران بیگانه، درس شه‏‌پرستى می‌گیرند و آنگاه وارد ارتش شده، در گارد شاهنشاهى گمارده می‌شوند؛ و از آنجا که از خدا، مذهب و اصالت و نجابت انسانى و خانوادگى خبرى ندارند و بی‌پدر و مادر واقعى می‌باشند، تنها گروهى هستند که در ارتش به شاه وفادارند و تا سرحد پرستش نسبت به او عشق می‌ورزند.

این گروه تحت تربیت جاسوس‏‌هاى امریکایى و اسرائیلى درس شه‏‌پرستى آموخته، از خداپرستى، وطن‌خواهى و غیرت و انسانیت چیزى نمی‌دانستند، به اصطلاح افسران و درجه‏‌دارانى بودند که عمرى از دسترنج توده‏‌هاى محروم و زحمتکش خورده و خوابیده بودند و به اسم «دفاع از آب و خاک وطن»! به عیاشى و هوسرانى پرداخته، در آن روز براى درهم کوبیدن سنگر استقلال ایران و پاسداران راستین حقوق انسان‏‌ها، به قم آمده بودند و به آن وحشی‌گری‌ها و درندگی‌هاى غیرانسانى دست می‌زدند.

منبع: (نهضت امام خمینی ج۱ ص۳۷۰-۳۶۷)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *